زمان ستانیزی
در لحظه های شام و پگاه می پرستمت
ای غایب از نظر چو خدا می پرستمت
به روان پاک جهان رفته ازین جهانم
عشقهٔ پیچان من
تسبیح او را به زبان می آوردم ولی تصویر تو با خیالم بازی میکرد.
اهتزاز خنده های پرصفا و بی آلایش تو کماکان جان و جهانم را در شوق می لرزاند.
آفتاب عشق تو بر دنیای دلم می درخشید. فراخنای آسمان دلم در افق خیال تو ناپدید شده بود.
تو و من در چمنساری پی همدیگر می دویدیم و می خندیدیم. دمن زار از رنگ سبز من لباش پوشیده بود و از رنگ گلابی روشن سرخگون تو گل می بارید.
بهشت زمین هردو مار را در آغوش پر محبتش نوازش می داد.
آنگاه که خیال ما را خداوندگار محبت بخود عطف کرد سوی او شتافتیم.
چون عشقه های پیچان استون حنانهٔ یافتیم که سر به آسمان کشیده بود.
تو و من دور آن استون چون عشقه های پیچان بنفش درست همان رنگی که در باغ ما می رویند دست به دست دادیم و در مستی و شادی و رقص دور هم می چرخیدیم و می پیچیدیم تا پله پله به سوی آسمان رویم و از سیرالی الله به سیر فی الله درگذریم تا در میعادگاه عشق در تجلئ انوار با خدا باشیم و در خدا باشیم.
در شادی و نشاط در اوج مسرت روحانی به سوی خدا می رفتیم.
بلی عشقهٔ پیچانم، تو و من دست در دست همدیگر شادمانی می کردیم، در مستی این عشق بی پایان من در نگاه تو خود را باخته بودم زیرا بودنم را تنها زمانی حس می کنم که عکسم را در سیاهئ دیده تو ببینم.
تو و من دیگر از خود بیخود شده بودیم و در همدیگر از خود.
درست در اوج مسرت آن لحظه که فرشته گان آسمان سوی ما می خندیدند و ما دستهای خود را حلقه بسته می رقصیدیم و سوی خدا می رفتیم درست در همان لحظه های اخیر که آرزوهای قرب یزدانی در دل ما می تپیدند و هر لمحهٔ آن از امید مالامال بود.
ناگهان حرکت چرخش ایام کم و کمتر و آهسته و آهسته تر گردید تا ایستاد.
چشم گشودم
مهتاب نورانی شب چهارده بود
تو در بستر مرگ خفته بودی
دست تو در دست من بود
دست من سوی خدا